به بهانه
این روزها، که ادبیات و گفتگوهایِ ضد جنگِ عده ای روشنفکرمواب، که می خواست
کارستانِ ایستادن با دستانِ بسته را بپژمرد و این حماسه یِ سراسر زیبایی و غرور را
به مصیبتی ضدِ جنگ بدل کند و باز همان حرفهای همیشگیِ جماعتِ گریزان از جنگ و به
کنج عافیت غلتیده را به تکرار بیان کند.
و بهانه
مرثیه سرایی های مفلوکِ مصیب زده یِ حماسه گریز، که از این منظره ی سراسر نور و
روشنی، ترجمانی از تاریکی و مصیبت گشود.
هر چند با
اندکی تاخیر.
و به
بهانه یِ اظهار نظر مشمئز کننده ی یک وطن فروشِ عافیت طلبِ زالو صفتِ بی همه چیز،
که زیر پستم درباره شهید حامد جوانی عزیز که در روزگار قحط شهادت و روزگار رخوت و
آسایش طلبی، در نبردی سخت با خونخواران و منادیان اسلام امریکایی، خود را به قافله
ی شهیدان رسانید، نوشته شده بود.
بریده
هایی از کتاب «با سرودخوانِ جنگ، در خطه یِ نام و ننگ»ِ مرحوم نادر ابراهیمی
بهانه ای
هم باشد برای معرفی این کتاب ارزشمند و خواندنی
*
«این، به اعتقاد خالص و صادقانه ی من، عظیم ترین،
مومنانه ترین، دلاورانه ترین، ایرانی ترین و نیز سالم ترین جنگی ست که ملت ما از
آغاز تاریخِ خود تا کنون داشته است؛ «از آغاز تاریخ» یعنی از زمانی که ملتی یا
سرزمینی به نام ایران یا نامی نزدیک به آن و حتی اقوامی به نام پارس و ماد در این
سرزمین زیسته اند...
این جنگ،
قبل از هر چیز، یک نکته ی بسیار بنیادیِ از یاد رفته را به یاد همه ی ما آورد و آن
اینکه ما ملتی ترسو، بزدل، توسری خور، تریاکی، تسلیم و بی حمیت نیستیم، و سپس این
نکت را، که ایمان، انگیزه و اسلحه ی عظیم و خطیری ست برای تهی دستانه و غیرتمندانه
جنگیدن و پیروز شدن...»
*
«اختگانِ دانا، گروهی از مردانِ میدان و مبارزان
کوچک و بزرگِ جهان را که مورد احترام مردم هستند، می ستایند؛ بسیار زیبا و شاعرانه
هم-به تقلید، کورکورانه؛ و بدون شناخت؛ امّا دلاورانِ از فوقِ جان گذشته ی بی
پروای هوشمندِ شگفتی انگیزترین میدانِ نبردهایِ جهان- جمیع نظام های بدکار جهان
علیه ایران- را، زیر لب هم تحسین نمی کنند؛ چرا؟ چون، شاید، کسانی از ایشان
بپرسند: اگر این نبردی است جانانه و مردمی، شما در کجای این نبرد جای دارید؟ و شما
چرا سلاح بر نمی دارید؟ و شما چرا، لااقل، از روستاییانی که گروه گروه، خالصانه به
جبهه می روند و می جنگند و کشته می شوند، دفاع نمی کنید؟
از این
پهلو به آن پهلو می غلتم.
نور ماه،
از درز چادر، به درون می ریزد.
مردی،
دعای نیمه شب می خواند.
و من باز
می اندیشم: شبه روشنفکرانِ ما- این اختگانِ دانا- همه یِ انقلاب هایِ ملّی، مردمی،
طبقاتی، جامعه گرایانه و جملگیِ جنگ های استقلال طلبانه، آزادیخواهانه، تدافعی و
ضدّ استعماری تمام ملّت های جهان را –به دلیل آنکه خطری برای خودشان ندارد- می
ستایند، آن هم با چه مجذوب شدگیِ شهوانی و خُماریِ شگفت انگیزی، امّا نوبت به میهن
خوب خودشان و مردمِ دلدارِ مؤمنِ آگاهِ خودشان که می رسد، اگر مردمی ترین جنگ و
جهاد جهان در جریان باشد، از آنجا که اگر بخواهند بستانید [ایراد تایپی کتاب،
منظور بستایند است]، ناگزیرند به شکلی مشارکت کنند و اگر چنین کنند، دیگر از
دیدگاه عیّاشان گریخته از وطن، «روشنفکر و هنرمند بزرگِ مُتعهّد» به شمار نمی
آیند، نه فقط سکوت اختیار می کنند –که کاش می کردند- بلکه سنگ بنا را بر این می
گذارند که «بله... انگلیس ها این جنگ را به راه انداخته اند. من خبر موثّق دارم...
آمریکایی دستور داده اند که ما حمله کنیم... من می دانم... آلمانی و فرانسوی ها از
حکومت ما خواسته اند که با یک جهان اسلحه درگیر شود... من... من... دقیقاً روشن
است که آمریکایی ها، روس ها، من... رادیو اسرائیل را گوش کنید... بله آقا...»...
و چنین
است که به راستی، روشنفکران اخته و اختگانِ دانای ما، مایه ی شرمساری و بی آبرویی
ملّت و مردم خود هستند، ملّت و مردمی که مایه فخر تاریخ اند.»
*
«می گوییم: ما را در این جنگ تحمیلی، در برابر
فاسدترین نظام های عربی قرار داده اند. حال به میدان بیایید و بجنگید! به میدان
بیایید و شاهنامه خوانی هایتان را به مرحله ی عمل برسانید!
می گویید:
اگر به خاطر میهن بود می جنگیدیم؛ اما به خاطر آرمان شما، نه.
می گوییم:
شما بجنگید؛ به خاطر هر چه که دوست دارید بجنگید!
می گویید:
نه. جنگ ما، نهایتا به سود آرمان شما تمام خواهد شد.
می گوییم:
و به سود میهن ما، که از آرمان ما جدا نیست؛ اما بگذارید راستش را، اینجا در خفا،
نزد هم اقرار کنیم: شما روشنفکران –نه... شبه روشنفکران- حتی اگر بجنگید هم چیز
قابلی نیستید.اصلا چیزی نیستید. ما هم از ایمان مان دفاع می کنیم هم از ایران مان؛
اما شما فقط می توانید به خاطر کسب آرزو بجنگید؛ اما همین کار هم شهامت می خواهد.
نمی خواهد؟ دل و جرئت و اراده می خواهد. نمی خواهد؟ فحش دادن چون زحمت ندارد، باب
طبع شماست؛ اما جنگیدن. ها! انسان حتی از تجسم آن هم روده بر می شود. »
*
«شاعر!
هرگز باور
نکرده یی که از حماسه به غزل می توان رسید. هرگز باور نکرده یی.
اینک،
همقلم با شاعر تاریخ، برای مردمی که سخت می جنگند، که خوب می جنگند، که می دانند
چرا می جنگند، بیا و مرثیه های نو بساز، تعزیه های نو... اما جامه ی مرثیه ها و
تعزیه هایت را بر تن حماسه بپوشان تا از آن میان تغزلی عاشقانه سر برآورد.
شاعر!
هرگز باور
نکرده یی که از حماسه به غزل می توان رسید. نه؟ هرگز باور نکرده یی؟»
*
«یک روز
وقتی جنگ
تمام شد
بچه ها
باز می گردند به خانه هایشان
یا باز می
گردند تا خانه های ما را بسازند
و امیدهای
ما را.
ما نگاه
می کنیم
و می بینیم
چقدر عرق،
روی پیشانی ها
چقدر
نیرو، در بازوها
چقدر غم،
در اعماق قلب ها
چقدر شور
برای از نو ساختن
چقدر
وسیله، برای بنا کردن
و خدای
من! باز هم چقدر جوان
و کمی اشک... »
*
«در کنج اتاق مهمان خانه ی منزلمان، خمپاره ی عمل
نکرده ی چاشنی کشیده یی داریم که در آن گلی کاشته ایم. گل، عجب پیله کرده است و
ریشه. و زندگی و مرگ، عجب پیوندی خورده اند در آن گوشه به هم.»