انسان ایرانی در سدههای اخیر و بهویژه
در دوران معاصر، دچار بحران معنا شده است؛ دچار روزمرگی و بیرون افتادگی از تاریخ.
این البته به معنای بیتاریخی نیست؛ ایرانی معاصر تاریخیترین دورانش را میگذراند
اما نمیتواند رشتههای تعلقش را با تاریخ پیوسته نگه دارد.
اعتنای زائدالوصف او به
روزهایی خاص و جستجوی دائمیاش در پی مبدائی برای بهتر زیستن، نشانهای است از تشدید
روبه فزونی این بیمعنایی. انسان ایرانی دنبال مجالی است برای بیرون
شدن از روزمرگی؛ و یافتن نقاطی منفصل در تکرار ایام، نقطهی عزیمتی برای این مقصود
است.
او مثل همهی آنهایی که تمدن مدرن بر هویت آنها سایه انداخته است،
دچار حیرانی تمدنی و تاریخی شده است و در انتظار فرداهای بهتر، التفاتی به امروز نمیکند و در آن فرداهای خاصی که مکرراً انتظارش را کشیده است، دوست دارد برای خود معنایی بیابد.
دلبستگی انسان ایرانی به این روزها شاید هم نشانهای است از اشتیاقش برای آن خودِ فراموششدهای
که این ایام، سرابی است از آن.