💠 تو آمدی و ما نیامدیم به خود!
چهارشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۵۸ ب.ظ
نگاهِ در راه ماندهی مادرت بود که به این انتظار پایان داد؛ آن چشمهای محجوبِ ناگران بودند که کار خودشان را کردند و دوباره به این شهر آوردندت. آن بیشکیبایی صبورانه و مجمعِ اضدادی چنین که عاطفه و حماسه را همنشین کرده بود تو را دوباره به ما برگرداند و الا ما در امنیت و آسودگی، سالهاست که نامت را هم فراموش کردهایم. عکسهایت را از در و دیوار شهرمان برداشتهایم و یادت را در کتم فراموشیها دفن کردهایم.
تو سالهاست که در این شهر مدفون شدهای، پس چرا برگشتهای مرد؟ تو اینجا غریبی؛ این شهر، آشنا ندارد دیگر. اینجا غربتکدهای است همسانِ آن دیارِ دوردست که سالها ساکنش بودی.
چشم انتظاری مادرت، تو را دوباره به ما برگرداند؛ اما ای عزیز! ما با آمدنت هم به خود نیامدیم. تو برگشتی اما ما دیگر اهل آن دیار که تو میشناختی نیستیم؛ ما از اینجا رفتهایم؛ از آشنایی، از خودمان سفر کردهایم. ساکنان فراموشخانههایی شدهایم که رسم تو در قاموسش معنا باخته است.
تو آمدی و جا داشت که با آمدنت آشنایی برگردد، جا داشت که آن همهمهها دوباره در شهر جان گیرند؛ جا داشت حضورت آن شور و غوغا و فتوت را دوباره برانگیزد، جا داشت آن ایستادگی و رنجوری دوباره در قاموس شهر معنا شود؛ اما این دیار دیگر آن آبادی نیست. آن صفا را که تو میدیدی ندارد دیگر.
چهرهی کودکانهی پرصلابت تو و آن تفنگ بزرگتر از قامتت و حماسهای که در چشمان توست و رنجی که تو به جان خریدهای و ایستادگیِ افتاده بر زمین در پیشگاهت، نمادِ همهی تاریخِ مردانگی این شهر است. تو نمودی از همهی خوبیهای فراموششدهای. تو از آن راه دور برگشتی اما ما در خودمان گم شدیم؛ تو آمدی و هنوز ما نیامدهایم به خود!
ای شهید! ما را به خودمان برگردان.
۹۶/۰۶/۱۵