«پوزیتیویسمِ منطقی» که از عارضههای «علمزدگی» در عصر مدرن و یکی از پرآوازهترین مکاتب فلسفیِ کنونی است، علیه مابعدالطبیعه شورش همه جانبهای را سامان داد و در واقع آن را یکسره به زیر کشید. اثباتپذیریِ تجربی را تنها معیار معناداری گزارهها و قضایا دانست و بر این اساس گزارههای متافیزیکی را به دلیل آنکه قابل اثبات تجربی نیست فاقد معنا برشمرد.
پوزیتیویسم، اصالت تحصل، تحصلگرایی یا اثباتگرایی، به رغم داشتن ریشههای کهن شهرت خود را با نام پوزیتیویسمِ منطقی به دست آورده و با اینکه دورهای کوتاه از اندیشهی فلسفی در مغربزمین را به خود اختصاص داده است، اما سایهی شومش را آنقدر گسترانده که نه تنها فلسفه(حکمت) را که معرفتی نظری است متاثر کرده، حتی مرزهای «علومِ انسانی» را نیز درنوردیده است.
آنچه از عصر مدرن به این سوی، تعبیر به فلسفه میشود، در واقع بازگشتی شتابنده به بحثهایی در هستیشناسی طبیعیات است، آن هم با تکیه بر مُدرکات برآمده از تجربیات و محسوسات پنجگانه و یافتههای لابراتواری.
«علمزدگی» -با تعبیر خاص عصر مدرن از «علم»(science) که بر تجربه و آزمون استوار شده- فلسفه را به قهقرا کشانده است. فلسفه دیگر همچون سلفش به دنبال کشف معنا و حقیقت نیست. فلسفه سرباز علم -به همان معنای خاصش- شده است و این علمزدگی حتی معتقدین به فلسفهی اولی را -که دایرهی معرفت را تنها در مرزهای تنگِ محسوسات نگنجاندهاند- نیز تا حدود بسیار زیادی تسلیمِ فضای پوزیتویستیِ دگم مدرن کرده است؛ گو اینکه اگر چنین نباشد به چماق غیرعلمی بودن کوفته خواهد شد.
فلسفهی جدید، دیگر حکمتی متافیزیکی و عقلانیتی آزاد که در پیِ کشف در عالم وجود باشد نیست، درکی مکانیکی با تکیه بر اصالت ماده و تجربه است که غایتش توجیه نظریِ طبیعیات است تا عقلانیتِ متافیزیکی و معنا را سرکوب کند.
فلسفهی جدید دچار دگماندیشیِ علمسواری شده است که اجازه نمیدهد فلسفه در معنا غور کند، عقلانیت بورزد و ببالد. علمزدگی، فلسفه را از شهود عقلی که تنها ابزار فلسفه بوده است، خلع کرده و مجبورش ساخته که نظریات غیرقابل اثباتِ علوم تجربی را که هر آن در معرض فروپاشیاند، اصولی مسلم قلمداد کند و بنیادش را بر آن بنیان نهد، و یقینیات عقلی را با بهانهی اغواگرِ غیرعلمی بودن براند.