خدایا!
چه میشود کرد؟
به با هجوم زمانهای که سنگین است.
و شانههایی که ضعیفاند برای تحملش.
و قلبی که دارد درد میکند.
و داد میکشد.
نه از شدت زمانه.
از دردی که فریادش کشیدهام.
و میکشم.
و خواهم کشید.
و دهانم را هرگز نخواهم بست.
هرگز
تا آنکه مرگ بر من چیره شود.
و چشمانم را کم سو کند.
و قلبم را به سردی بکشاند.
و زبانم را به بیتوانی.
و خون رگهایم را دعوت به سکون کند.
و پیشانیام میزبان دانههای عرقی باشد که به مهمانی گورستانم میبرند.
و من به سان قبلهنمایی که به دیوانگان بیشتر میماند.
چه میشود کرد؟
چگونه ببینم؟
و چگونه فریاد نیاورم؟
و چگونه نمیرم در سکوت مرگباری که خواهم داشت؟
و چگونه زنده بمانم؟
از من چه میخواهند؟
مرگ؟
چگونه بمیرم وقتی که زندهام؟
و چگونه فریاد نکشم در حالی که قلبم هوار میکشد؟
مگر میشود نباشم وقتی که هستم؟
و باشم به گونهای که نباشم؟
و چگونه باشم وقتی که درد هست و فریاد نیست؟
من هستم.
درد هست.
فریاد هم.
ما هستیم.
به مرگ بگویید بیاید.
به سکوت...