دوست دارم یک سیاهپوست باشم...
دوست دارم یک سیاهپوست باشم تا تبعیض را آنچنانکه یک سیاهپوست میفهمد بفهمم وزشتی نژادپرستی را خودم با پوست و گوشت و استخوان و همه حواس و ادراکم لمس کنم. فکر میکنم دریافتهای کنونیام از این پدیده انسانخوار، مخلوط با نوعی حس ترحم باشد که در ناخودآگاهش رگههایی از حسِ برترانگاری نژادی هست، و این برای خودم بینهایت تأسفانگیز است.
دوست دارم معنای انسان بودن را از دید مظلومترین و مستضعفترین انسان تاریخ بفهمم و طعمِ زهرِ هلاهلِ نژادپرستی و تلخکامی و گرسنگی و تشنگی و ناامیدی آدمی را با همه وجود دریابم. دوست دارم دنیا را از قاب چشمهای یک سیاهپوست موردِ ظلم بنگرم و درد را آنچنانکه ادراک او درک میکند بچشم و استیصال را چونان که او در آن گرفتار است و اضطرار را چون همو دریابم. سوزش تازیانه زمان را بر تنم و زخم سلاسل آپارتاید را بر گردن و مچ و پایم احساس کنم و شدت تاریخِ انسانخوار را بر سلسله سیاهان بفهمم و آن را زندگی کنم.
دوست دارم سینهام را چون او و از هوایی که او نفس میکشد پر کنم و آه بی داد از نهادم برآورم و بفهمم آنچه را که اکنون نمیفهمم و بچشم آنچه را که از ادراک اعماقش عاجزم و ببینم آنچه را نمی بینم و داد بزنم آنچه را که نمیتوانم و باشم آنچه را که نیستم و نباشم آنچه را که هستم. دوست دارم یک سیاهپوست باشم...