«وحدت وجود» از آنجا که دایر بر وجود - اولین معنای قابل درک - است، پس بدیهیترین معنا هم هست، که صرف تصورش، لابد است بر تصدیق. و اگر گاه در آن تردید راه مییابد، دلیلش تنها عدم تصور صحیح آن است.
میدانیم آنچه در برابر وجود قرار دارد، عدم است و میدانید که عدم نه تحققی دارد و نه اصلا وجودی. اگر اینجا هم در مقام بیان از وجودِ عدم حرف میزنیم، تنها به اعتبار لفظ است و الا عدم بودن جز به معنای نبودن و وجود نداشتن نیست، و نباید مطقا وجودی برایش قائل شد، و گرنه دیگر عدم نخواهد بود، بلکه وجود است.
پس تنها وجود است که هست و تنها یک وجود است که هست - یک وجود به معنای عددیاش نیست که ذات او منزه از این معناست- و هر چه هست از آن وجود است و هر چه هست هستی است، و نیستی نیست و نمیتواند هم باشد. وجود یگانه است از آن جهت که جز وجود محال است که چیزی دیگر باشد و بیکرانه است از آن جهت که در برابر آن هیچ معنای دیگری امکان تحقق ندارد.
تعبیر از وحدت وجود به پیوستگی وجودها و یا از آن غلطتر به یگانگی موجودات، تعابیری هستند که بر محالات ذاتی بنا شدهاند و اساسا وجودی جز وجود واحد، ممکن نیست تحقق داشته باشد که پیوند و افتراق معنا یابد. و در تعبیر دوم، اصلا «موجود»ی که از آن حرف زده میشود خارج از بحث «وجود» و «وحدت» آن است. وجود یکتاست و جز او هیچ چیز دیگر نیست و این معنای «وحدت وجود» است.
ما هم اگر هستیم عارض بر آن وجود واحدیم و تابعی از حیثیت تقییدیهی او. مثال ما مثال لبخندی است که بر صورت صاحبش نشسته و از قِبَل ارادهی اوست که علی الدوام حظی از وجود میبرد، و هست، مادام که آن فیاض اراده بر بودنش دارد وگرنه عدم بودن، ذاتیِ ماست. البته او منزه است از این امثله و از اینکه تصور شود، اما جز این چارهای برای بیان نیست.
ما عین الفقریم و عین الربط، و از اوییم و جز او نیست. و ما و هر چه که هست ظهورات و مفیوضات آن وجود فیاض است. اصل توحید هم اساسا جز این نیست که بفهمیم فقط اوست که هست و جز اویی نیست. حتی عدم هم نیست. او بیکرانه است و لامکان و لازمان. نه تصورش میتوان کرد و نه وصفش میشود گفت. نه در عقل میگنجد و نه هیچ حدی او را محدود کرده است. و چگونه باید او را وصف کرد وقتی از رگ گردن به ما نزدیکتر است؟ و چگونه ممکن است آن نزدیکتر از رگ گردن را ندید و نفهمید و با او یگانه نبود؟
#تصریحات_فلسفی