💠 برای او که پدر بود برایمان
با جوانها بیشتر انس داشت. قدیمها تنهایی میآمد و در پایگاه با جوانها مینشست. ورزشکار بود و روحیهاش هم عالی؛ همین که میدیدیاش دلت قرص میشد و پشتت گرم. همهی اعتبار ما به او بود و به پشت گرمی او بود که میتوانستیم سری پیش سرها بلند کنیم. همه ماها، تکیهمان به او بود، حتی مسجد هم به او تکیه کرده بود. گرمی و شوقی که در مسجد داشتیم همهش را مدیون او بودیم. همیشه فکر میکردیم رابطهای که بچههای مسجد ما باهم دارند، هیچ جای دیگر نمیشود نظیرش را پیدا کرد. و اینها همه از صدقهسری سایهی پدرانهای بود که او بر سر ماها گسترده بود. عمدهی دلیلی هم که ما را پابند مسجد و پایگاه کرد همین گرمی بود. عزتی بود برای مسجد ما و مظهر همهی خوبیها و بزرگواریها.
با آن سابقهی درخشان در مبارزات انقلابی و نقش بسزایی که در سالهای پر التهاب اول انقلاب داشت، با آن سبقهی بینظیرش در کنترل دانشگاه تبریز و نجات آن از دست گروهکها، و با آن مدال درخشانی که با تقدیم پارهی تنش به انقلاب، بر سینهاش آویخته بود بیادعا بود و مخلص؛ و اصلا انگار نه انگار. هیچیک از افتخاراتش را حتی یک بار هم به روی خودش نیاورد. گمنام بود و ما هم در این گمنام ماندنش مقصریم. برای شناساندن او کاری نکردیم و نشستیم، تا اینکه از دستمان رفت و همهی آنچیزهایی که در سینه داشت با خود برد؛ و افسوس ماند و حسرت.
امشب فکر میکنم همهی بچههای مسجد ما حس یتیمی دارند. چه کسی فکرش را میکرد روزی یک تماس، خبر از رحلت آن مرد راست قامت و آن کوه غیرت بدهد. باور کردنی نیست که حاج باقر از دست رفته باشد. مردی که اگر دلسرد میشدی، دیدنش حجتی دوباره بود بر انقلابی ماندن و استوار بودن و خسته نشدن.
خدایش رحمت کند و با انبیا و ابرار و با دردانهاش، شهید محمد راسخی همنشینش گرداند.